۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

مجموعه فرهنگی جاغوری

در پست قبلی گفتم از مجموعه فرهنگی - مذهبی مسجد جامع سنگ ماشه دیدن کردم، این هم چند عکس از این مجموعه




 کتابخانه بزرگ انقلاب اسلامی که به همت آیت الله افتخاری در سال 1368 تأسیس شده است، اینک در ساختمان جدید خویش توسعه یافته است و جانعلی رضایی کتابدار سابقه دار این کتابخانه که با افتخار فعالیت خویش را بر می شمرد.

 در حوزه علمیه خواهران، طلبه هایی درس می خوانند به گفته یکی از فرهنگیان جاغوری، این دختران از مناطق  دوردست به امید درس خواندن در لیسه مرکز آمده اند به علت نبود لیلیه برای آنها، آنها مجبورند در این حوزه علمیه ثبت نام کنند تا از مزایای لیلیه (خوابگاه) بهره مند شوند و هم از نصف روز را به مکتب بروند و نصف دیگر را هم از دروس دینی بهره مند شوند!

در لوحه سر دروازه مسجد جامع، گذشته از تاریخچه بنا و موسس؛ نام استاد بمانعلی رضایی به عنوان طراح و معمار این مجموعه ذکر شده است.
در پست قبلی صحبت از هوتل کردم، در مناطق ما هر قهوه خانه، چایخانه یا رستورانت معمولی را هوتل می نامند، البته هوتل نمونه سنگ ماشه که در تصویر می بینید و محل اقامت ما بود حداقل معیارهای یک هوتل را داشت مانند سالن های غذاخوری، مینوی مختلف، 12 اتاق مجهز به تخت خواب و وسایل بهداشتی مدرن و ... که به گفته یکی از صاحبانش بیش از 4 لک دالر سرمایه گذاری کرده اند و بتازگی افتتاح شده بود، نظیر چنین هوتلی در غجور (دیگر منطقه مهم و تجاری جاغوری) نیز ساخته شده که بیشتر کاربرد سالن عروسی را دارد.

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

نماز جمعه در سنگماشه

در سنگماشه، مرکز جاغوری فرصتی پیش آمد تا از مجموعه فرهنگی-دینی مسجد جامع و ملحقات آن دیدن کنم.
مسجد جامع، مدرسه علمیه برادارن و خواهران، کتابخانه عمومی و امانی و حسینیه زنانه.

روز جمعه بود و می خواستم امام جمعه، حاج آقا امان الله میرزایی را ببینم، نزدیکی های ظهر بود، رفتم مسجد جامع حضرت رسول اکرم(ص)، مسجدی بزرگ و زیبا با گنجایش چند هزار نفر آراسته با فرش هایی برای نماز جماعت، دو سه نفری در صف های جلو نشسته بودند، منهم که وضو گرفته بودم در آخرهای مسجد، دم درب، قرآنی را گرفته و مشغول تلاوت بودم تا حاج آقا بیاید،

فردی که فکر می کنم از مسئولین مسجد بود با میکروفن و تیپ کوچک اش ور می رفت می خواست صدای قرآن نشر کند که موفق نشد و آخر سر موبایل را فعال کرد و گذاشت مقابل میکروفن تا قرآن نشر شود، چند دقیقه بعد جوانی آمد و با صدای نه چندان دلنشین اش اذان گفت و بعد از آن مردی با قدی بلند و عبایی سیاهی داخل مسجد شد، با عجله راه می رفت و با لهجه ایرانی غلیظ اش به آن جوان امر کرد که دوباره اذان بگوید و به من هم گفت: "بیا پیش آتی تا پوره شوه".

من هم به ناچار قبول کردم و رفتم در صف اول نشستم، در مجموع پنج نفر شدیم و حاجی آقا با دست گرفتن اسحله چره ای  آغاز کرد خطبه های نماز جمعه را و نیز ضبط صوت اش را هم روشن کرد، به مناسبت میلاد حضرت رضا(ع) که در پیش رو بود صحبت هایی کرد و آخر سر هم گفت دو روز بعد به این مناسبت جشنی دارند و مومنین بلند شوند نذر و کمک خود را به این جشن در میز پیش روی بیندازند و اولتر از همه خودش 500 افغانی انداخت و دیگران را هم تشویق کرد، من چنین کاری نکردم.

بالاخره بعد از خواندن دو خطبه، نماز جمعه شروع شد و عده نماز گذاران (مرد) در حدود 25 نفری شد و من هم بناچار با آنها نماز جمعه را بعد از 25 سال به جای آوردم و بعد از نماز خود را به حاجی آقا که در ابتدا هیچ محل نمی داد معرفی کرده و هدف ملاقاتم را با وی در میان گذاشتم و شماره تلفنی از او گرفته و با او خداحافظی کردم و حاج آقا مشغول صحبت  با برخی مومنین درباره مخارج طلاب مدرسه دینی برای زمستان بود و من مسجد را به سوی هوتل محل اقامت مان ترک کردم و همچنان در فکر بودم که چرا نماز جمعه اینجا با آنکه در کنار بازار و نزدیک به خانه های مسکونی می باشد  چنین بی رونق است؟

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

ناهور


قریه سرآسیاب، کنار دشت و آب ایستاده ناهور
برداشت تمام  قوت لایموت امسال با مشارکت تمام خانواده


 این هم خانه همان کشاورز، خدا را شکر وضعیت زندگی اش زیاد بد نیست

 اگر خدا ناهور را سردترین نقطه هزارستان آفریده در عوض جیم ( نوعی سوخت از ریشه چمن در مناطقی که سطح آب به زمین نزدیک باشد) زیاد و مفت را هم قرار داده است

فقر در سیمای شاگردان مکتب در هزارستان خیلی هویداست بخصوص در ناهور

اسدالله حیدری مدیر معارف ناهور هم گفت از حدود 70 مکتب این ولسوالی در طول ده سال گذشته برای 4 مکتب آنها از سوی وزارت معارف و خارجی ها تعمیر ساخته شده است و دیگر مکاتب آنها از ساختمان های فرسوده استفاده می کنند یا خیمه! و حکایت ساختمان مدیریت معارف هم خود پیداست


محکمه و قضاء عالی ترین مرجع تأمین عدالت است،
دو تصویر از محکمه ناهور و در تصویر فوق صفر علی محرر این محکمه نیز گفت ساختمان نگو بیرنه (ویرانه) بگو! 
او می گفت 8 سال است که اینجا کار می کند و حدود 40 سال سابقه کار در محاکم مختلف دارد، او گفتنی های زیادی داشت و اجازه داد از او عکس بگیرم

 و این هم قسمت دیگر دستگاه عدلی و قضایی
سارنوالی یا داستان ولسوالی ناهور
اما با درب قفل شده!
 

 و این هم محبس یا زندان مرکزی ناهور باز هم قفل
البته خوب است که زندان ها همیشه قفل باشد

 این هم یادگار دوران ولایت ناهور در زمان حاکمیت مجاهدین

 و این هم یادگار دوران حاکمیت مجاهدین یا ولایت فقیه بر دیوار ولایت یا همان ولسوالی فعلی ناهور

پلیس مظهر اقتدار و حاکمیت دولتی است 
این هم ساختمان این مظهر اقتدار در ناهور

تذکر:
از پیام های برخی دوستان دریافتم که آنها منتظر عکس هایی به احتمال قوی مناظر یا طبیعت زیبای این سفر هستند که پیشاپیش معذرت می خواهم، نگاه من هم بیشتر به طرف محرومیت ها بود که آنها را فریاد کنم.

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

جرغی

دوشنبه یازدهم میزان 1390 از مسیر مرکز بهسود وارد دره زیبای خوات شده و سپس به سوی جرغی و برجگی حرکت کردیم، جرغی را دره ای سرسبز، گرم و متفاوت تر از دیگر جاهای ناهور یافتم در تنها هوتل بازار جرغی شبی را گذراندیم.

روح الله و حسین دو جوان 14-15 ساله را در حالی که پوست صورت هایشان سرخ و نازک بود در این هوتل دیدم، صاحب هوتل گفت این دو نوجوان از خانه هایشان فرار کرده اند، اعتماد آنها را بدست آورده و با آنها گپ زدم درباره علل فرارشان.

گفتند دو روز است از ورزنگ ورس با پای پیاده حرکت کرده اند تا به بند بوته رسیدند و بعد هم با یک موتر به جرغی و قصد دارند ساعت 2 بامداد فردا با یک موتر دیگر طرف کابل بروند، کابل را هنوز ندیده اند، درس را چند سال پیش رها کرده بودند و روزها را در کوهها علف کوهی مانند غیغو و کهمی جمع می کردند برای اقتصاد خانواده شان (پوست صورت شان به همین دلیل آسیب دیده بود) و تصمیم داشتند برای نجات خود و خانواده شان از شر آغ داری (قرص) کابل بروند.

هوتل چی به آنها سفارش کرده بود که کابل رسیدند به دشت برچی بروند، جایی که قوما هست و بازهم توصیه کرد که به دام معتادین پل سوخته نیفتند.
آنها در تصمیم شان راسخ بودند و نمی شد با آن صحبت کرد که بازگردند، شاید این فرار انقلابی باشد در مسیر زندگی آن دو نوجوان!
و این هم چند عکس از جرغی
 مسجد جامع مدرسه اهل بیت (ع) جرغی، با علمی افراشته، فکر کنم حدود 15 متر می شود از چوب درخت عرعر!

 غلام پسر هوتل چی، نوجوانی که با تیم ما رابطه صمیمی داشت، او هم مکتب را بدلیل روزگار یکی دو سال می شود رها کرده است و به کار هوتل مشغول است.

نهادی فرهنگی در جرغی که دروازه اش مسدود بود

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

ناهور، جاغوری و مالستان

چند روزی بود که به برخی ولسوالی های هزارستان مانند بهسود، ناهور، جاغوری و مالستان سفر نموده بودم، البته از مسیر امن هزارستان و برگشت از مسیر ناامن انگوری، جنده، غزنی، میدان شهر، کابل، غوربند.
هرچند به برکت شبکه های موبایل به اینترنت دسترسی داشتم، لیکن به دلایل امنیتی نمی توانستم بنویسم و نمی توانستم قبلن اطلاع دهم. (با معذرت از دوستانی که در این مدت سرزدند و دست خالی برگشتند)
روزهای آینده گوشه های از این سفر که فکر می کنم برای شما هم جالب باشد خواهم نوشت.

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

قهقهه پیرمرد!

خیرالله چند روزی گفته که آب نمی آورد، می رود کچالو چینی، چون در قبال هر روز کاری یک بوجی کچالو مستحق می شود، این بهتر از حمل چهار بشکه آب است با مرکب! 

و شب هنگام مجبور شدم بشکه ها را سوار موتر (ماشین) قراضه ام کنم و زیر تپه الماس برای پر کردن آب بروم چون شب ها خلوت است، خدا خیر دهد مقام محترم بانک ملی افغانستان (صاحب هوتل نیم ساز) را که جریان این آب را برای خلق الله قطع نکرده است (چشمه ای بزرگ  درست از زیر دیوار این خانه جاری است)- بماند اینکه بر روی ذخیره بزرگ آب آشامیدنی بامیان قصد دارد هوتل بسازد و کسی هم جلو دارش نیست - و ما که خدا خدا می کنیم  این تعمیر هم چنان نیم ساز بماند تا ما بتوانیم آب مورد احتیاج خود را همچنان بی دغدغه از آنجا بیاوریم (خدا کند این پست را آن رئیس محترم نخواند).

در آنجا دیدم کسی دیگر زرنگ تر از من بوده و مشغول پر کردن آب بود، در فرصتی که داشتم پیاده شده با او سر صحبت را باز کردم، گفت از سرخقول بالا است با موتر دینای خرد اش بیش از 30 بشکه را در حال پر کردن بود، پدر پیرش هم با او کمک می کرد و دو طفل اش هم در موترش سوار بود، در حال دور زدن بود، به جایی که یک فرمان عقب بیاید یک دفعه موترش جستی زد و به طرف پرتگاه شیب دار که در زیر سرک هست، پرت شد؛ وای خدای من آن موتر با دو طفل رفت پایین!

اما خوشبختانه موترش چپه نشد، رفتم که کمک اش کنم، بشکه ها و اطفالش را پایین کردیم و موتر دنده کمکی اش را زد کمی بالا آمد اما شیب تند این پرتگاه و ریگی بودن منطقه نگذاشت حرکت کند، طناب های موتر خود و او را بسته (بکسل) کرده و هر دو موتر را دنده کمک زده و یا علی گفتیم و حرکت کردیم در این لحظه دیدم صدای قهقهه خنده پیرمرد بلند شد و موتر آنها از پرتگاه به بالا آمده بود؛
من و آن جوان هم از دیدن چنین موفقیت بزرگ  شادمان بودیم و با پیرمرد یکجا شروع کردیم به خنده، من رفتم تا بشکه هایم را پر کنم و آن بیچاره در تاریکی شب مشغول آوردن بشکه های آب از آن گودی به بالا بود و من حرکت کردم در حالی که دستان آنها به علامت تشکر هم چنان بالا بود، این یک لحظه خیلی شاد در زندگی ام بود.

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

کنکور شبانه

بالاخره بعد از یکسال، دیروز کنکور شبانه برگزار شد و جماعت کثیری از مشتاقان تحصیلات عالی یا مدرک لیسانس به آرزوی شان رسیدند.
پشت درب دانشگاه که رفتم دیدم انبوهی از وسایل نقلیه پارک است و عده ای از رجال بامیان را هم دیدم، فکر کردم آمده اند برای محفل افتتاح اما کارت های شرکت در امتحان را که در دست شان دیدم نظرم عوض شد، از این حال و هوا معلوم شد که این اکثر این جماعت از قشر متوسط و بالاتر از آن هستند که اکنون صاحب شغل، مقام و اعتبار اجتماعی اند اما کمبود و خلاء زندگی شان مدرک تحصیلی است و امروز آمده اند تا اولین گام را برای پر کردن این خلاء بردارند و الا 500 نفر آدم برای رشته زیست شناسی و انگلیسی جای تعجب دارد!

و اکثرشان هم به امید امداد های غیبی در جلسه کنکور حاضر شده بودند که تا چه حد این امداد ها شامل حال آنها شد نمی دانم.
رجوع و هجوم این آقایان و خانم ها برای ورود به دانشگاه را باید به فال نیک گرفت، پنچ، شش سال شاگردی دانشگاه  برای آنها که اکنون خود را یک شخصیت! حساب می کنند می تواند خیلی موثر واقع گردد.