دیروز برای دیدن کسی به بازار رفته بودم، در اتاق آن دوست، چند نفر دیگر هم بودند، تا چایی صرف شد و کارم را گفتم مدتی گذشت، فردی که سن اش از 50 بالاتر بود و معلم لقب داشت و از مردمان مرکز بامیان بود درباره کسانی که در هشت، نه سال اخیر در مرکز ساکن شده اند، (به ویژه مهاجرین برگشته از ایران و پاکستان) قضاوت تعصب آلودی داشت.
او می گفت زنان و دختران آنها فرهنگ ما را خراب کرده، چادری (برقع) سر نمی کنند، لباس های تنگ می پوشند، در موسسات خارجی کار می کنند و به هزاران فسق و فجور آلوده اند!
افتخار می کرد که دختران و زنان قریه آنها، صنف 12 را خوانده، صرف به این خاطر که از واجبات خود آگاه شوند و اکنون مشغول خانه داری اند.
بعد از اندکی، بحث به تجربیات پرنو، روابط جنسی و ... چرخید؛ عطش، علاقه و تجربیات او درباره ازدواج مجدد با دختران جوان و ...آنقدر زیاد بود که وصف ناشدنی است!
مدتی را که به ناچار در آنجا سپری کردم، خیلی برایم سخت گذشت، خود را ملامت کردم که عمرم در این مدت به بطالت و گناه گذشته است و حرفم را با آن فرد گفتم و از آن فضای نفس گیر فرار کردم.
به نظرم آن مرد تقصیر ندارد، چنین حالت و وضعیتی را به کراٌت شاهدم، از کودک ده دوازده ساله تا پیرمردانی که پا بر لبه گور دارند به برکت، وضعیت فعلی، رشد موبایل و بلوتوث، شبکه های ماهواره ای و سی دی ها و دی وی دی های مختلف و اینترنت به چنین وضعی گرفتارند.
مفکوره آن مرد درباره زنان و دختران، حکایت از درون بیمار خودش و جامعه ما دارد.
اخلاق و معنویت در جامعه ما، رو به انحطاط و شراشیبی قرار دارد، اگر این مشکل و بیماری درمان نشود فردا ها دیر خواهد بود، روزی که مادران، زنان و دختران هیچ کس مصونیت و امنیت نخواهد داشت.