۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

با مدافعین

به این میگن فرصت طلبی؛ نویسنده وبلاگ خواست که با فرمانده شجاع و مدافع بهسود عکسی یاد گاری بگیرد و ناصری هم کریمانه این تقاضا را پذیرفت - بهسود- شیغ قلعه کجاب - 22 اسد 1387
همکارم نیز با پیرترین مجاهد فرمانده ناصری، محترم یونس عکس یادگاری گرفت و او هم خاضعانه پذیرفت
سید باقر صدر- خربید کجاب -از مدافعینی است که می گوید: هزاره جات می تواند اعلام استقلال کند، مگر از تیمور شرقی که در دل اندونزی استقلال اش را گرفت ما چه کم داریم.
این هم شعار هایی بر روی دیوار تآسیسات نیمه کاره فواید عامه در گردن دیوال حصه اول بهسود.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

از همین راه دور به استاد ناصری سلام عرض می کنم. کار استاد ناصری و همرزمانش در امر دفاع از مردم مظلوم مناطق کوچی زده، نشان داد که مردم هزاره پس از مزاری آن قدر ها هم بی کس نیست و آرمان حق طلبی هزاره ها فراموش نشده است. هزاره ها اگر بخواهند هویت قومی و جمعی خود را حفظ کنند ناچارند به هر قیمتی سر زمین خود هزارستان را داشته باشند. هزاره ها، بدون داشتن هزارجات هویت تاریخی و قومی خود را به زودی از دست خواهند داد. دفاع هزاه ها از سرزمین آبایی خود تنها جنگ بر سر زمین و خانه نیست، جنگ بر سرحفظ و صیانت هویت نیز می باشد.

ناشناس گفت...

سلام

من معتقدم که هزاره جات باید دارای یک نیروی ملیشه محلی باشد. درست است که شعارهای زیبای بین المللی گوشها را در افغانستان کر کرده است اما یاد مان باشد که این کشور افغانستان نام دارد. ما با ساده اندیشی خود می توانیم خود را به نابودی بکشانیم. خلیلی صاحب به کرزی می گوید مقام رهبری. این خیلی خنده اور و در عین حال نفرت انگیز است. من معتقدم که در کنار همه چیز دیگر ما باید در دفاع از آزادی و حقوق خود قدرت و تفنگ داشته باشیم. سلام به ناصری. این مرد خیلی محترم است. شاید روزی از نزدیک زیارتش کنیم.

ناشناس گفت...

خـداي بلندي و پسـتي تـوئي‌
ندانم چه اي هر چه هستي توئـي‌


قهرمانان جاویدند، زیرا زندگی درجان ها و قلب ها دارند.تا جان ها زنده اند،تا قلبها میتپد، قهرمان زنده است.درجان ها می نشیند با نسل ها همراه وهمپا می شود، دراندیشه میخلد، جانها را تعالی می بخشد، نسلها را استقامت میآموزد، ایمان انقلابی آنرا به عرش میبرد و در اندیشه هایشان تارهای ستیز در برابر بیداد، کژتابی د ربرابر تسلیم طلبی وایثار برای هدف رامی تند بدانگونه که خود کردند، بدانگونه که خود بودند، بدانگونه که خود زیستند، بدانگونه که خود براه شهادت رفتند. ، ،
اما سخنی چند از رستم مازندران>

وقتي رستم دست به طعام مي‌برد و در ابتداي طعام نام يزدان را بر زبان مي‌راند، از دولت اين نام، به ناگاه جادوي ديو مي‌شكند و رستم به جاي آن ساقي طناز، پيرزني زشت و ناموزون مي‌بيند و او را به شمشير دو نيم مي‌كند:

تهمتن به يزدان نيايش گرفت‌
براو آفرين و ستايش گرفت‌
كه در دشت مازندران يافت خوان‌
مي‌و رود بـا ميگسـار جـوان‌
ندانست كاو جادوي ريمن است‌
نهفته به رنگ اندر اهريمـن است‌
يكي جام مي در كفش بر نهاد
‌ زدادار نيكي دهش كـرد ياد‌
چو آواز داد از خداوند مهر‌
دگرگونه برگشت جادو به چهـر‌
ميانش به خنجر به دو نيم كرد‌
دل جادوان را پُر از بيم كـرد‌

خوان ششم جنگ رستم است با ارژنگ ديو و سپاه او كه لختي در برابر رستم مي‌ايستند و سپس چون سپاه شب از برابر فروغ صبح مي‌گريزند و محو مي‌شوند:

يكــي نعـره زد در ميـان گـروه‌
كه گفتـي بـدريد دريـا و كـوه‌
برون جست از خيمه ارژنگ ديو‌
چو آمد ازآن سان به گوشش غريو‌
چو رستم بديدش برانگيخت اسب‌
بـرآمد بـَـرِ او چـو آذر‌گشسب‌
پر از خـون سـر ديـو كنده ز تن‌
بينداخت زآن سـو كه بدانجمن‌
چــو ديـوان بـديـدند كــوپال او‌
بــدريد دلشـان ز چــنگال

رستم كه در همة نبردها به نيروي جهان آفرين تكيه دارد در اين‌جا نيز:

تهمتـن به نيـروي جان آفـرين‌
بكوشـيد بسـيار بـا درد و كـين‌
بزد چنگ و برداشـتش نره شـير‌
بـه گردن بـرآورد و افكـند زيـر‌
فـرو بـرد خنجـر دلـش بردريـد‌
جگرش از تن تيره بيرون كشـيد‌
هـمه غـار يكسر تن كشـته بود‌
جهان همچو درياي خون گشته بود‌

و رستم نيز پس از كشتن ديو، غره نمي‌شود، بلكه جهان آفرين را ياد مي‌كند و به نماز و نياز مي‌آيد و اين از نقطه‌هاي اوج حكمت فردوسي است كه شايستگي او را بر احراز عنوان حكيم به كرسي مي‌نشاند:

ز بهر نـيايش سرو تن بشست‌
يكـي پاك جـاي نيايش بجست‌
ازآن پس نهاد از بر خاك سـر‌
چنين گـفت كـاي داور دادگـر‌
تويـي بندگان را ز هر بـد پناه‌
تـودادي مـرا گردي و دستگاه‌
توانايــي و مـردي و فـرّو زور‌
همه كامم از گردش ماه و هور‌
تو دادي و گرنه ز خود خوارتر‌
نبـينـم به گيتـي يـكي زارتـر‌
ز فرّتو بينم همه هر چه هست‌
دگر كـس نـدارد دراين كـار دست‌
زداد تـو هـر ذرّه مهري شـود
‌ زفـرّت پشيزي سپهـري شـود‌